.
غروب همان روز که از نزد پزشک به منزل مادر برگشتیم، من و پدر و مادر مشغول صحبت بودیم که موبایل مادر زنگ خورد. او بدیدن شماره با نگرانی پاسخ داد.
- بفرمایین... سلام، دکتر. حال شما چطوره؟ با زحمتهای ما؟... ممنونم. به لطف شما. بله، داروها رو تهیه کردیم.
هر چه در چهرهٔ پدر گشتم تا حسادتی کشف کنم، موفق نشدم.
- البته. بفرمایین... یکی از دوستان صمیمی ما بودن. چطور مگه؟... آهان، بله. ایشون به بنده لطف داران... نه، پدر سپیده نبودن. چیه، نگران شدین؟
مادر با وحشت نگاهی به پدر کرد. نه میخواست پدر را آزرده کند و نه دکتر را از دست بدهد. درکش میکردم. معلوم نبود پدر چه تصمیمی خواهد گرفت. چرا او باید تنها امیدش را هم از دست میداد؟
- نه ، من بارها گفتم که مناسب شما نیستم... با این همه نگرانی و اصرار، منو شرمنده میکنین... نه، دکتر. من دیگه مثل اون موقعها نمیشم. محاله قلبی که با باطری کار کنه... خواهش میکنم درکم کنین، دکتر. من تا تکلیفم معلوم ناشعه، معذورم. مادر نگاهی به پدر کرد و با شرمندگی گفت: نه خیر، هنوز آزاد نشده... درست نمیدونم، اما دیگه چیزی نمونده. شاید همین ماه... میدونم، میدونم. ممنونم... سپیده هم به شما علاقه داره و فقط شما رو قبول داره، وگرنه که رضایت نمیداد. اما اول پدرش باید بیاد. نمیخوام وجدانم در عذاب باشه... من باید سپیده رو تحویل پدرش بدم و نظرشو بدونم، بعد برای زندگیم تصمیم بگیرم... من هم گمان نکنم نظرش مثبت باشه، اما من وظیفه دارم به پاش بشینم. پونزده ساله صبر کردم، چند ماه هم روش... جدی؟ ایشالله کی برمیگردین؟... به سلامتی. سفر خوشی را براتون آرزو میکنم... چرا نمیرین؟ مگه حضورتون تو کنفرانس ضروری نیست؟... با هم بریم؟ اینکه الان غیر ممکنه... باز که رسیدیم جای اول، دکتر... شما تنها فردی هستین که بعد از عادل قبولش دارم. بهتون اعتماد دارم، اما من در حال حاضر به کسی دیگه فکر میکنم، دکتر. من به ایشون مدیونم... تا عید نوروز سعی میکنم بهتون جواب بدم... به قول شما به احتمال زیاد ایشون روی من حسابی باز نکردن. هر موقع بهم ثابت شد، به شما جواب مثبت میدم. قول میدم، دکتر. البته اگه زنده بمونم... نه، به خودم امیدی ندارم. اینها تعرفه... زیر بار عمل نمیرم. من امانتی دستمه که نباید ریسک کنم. مگه خود به خود پیمونهٔ عمرم تموم شده باشه... شما همیشه محبت داشتین و دارین. ممنونم. جز اینکه دعا گوتونه باشم کار دیگهای ازم برنمیاد... بسیار خب. نه، عرضی نیست. خدانگهدار.
مادر موبایل را روی میز گذاشت. روی مبل نشست و گفت: ببخشین، عادل. کمی طولانی شد. خب، از زندانییه میگفتی. ادامه بده.
پدر با حالتی گرفته که اصلا نمیشد تشخیص داد چهاش است و چرا چهرهاش با ده دقیقه قبل زمین تا آسمان فرق کرده، نگاهی مرموز و طولانی به مادر کرد و گفت: چرا بهش نگفتی من آزاد شدم؟ چرا نگفتی من پدر سپیده بودم، مینا؟
مادر نگاهی به من کرد و رو به پدر گفت: میخوام وقت بیشتری داشته باشم. اونطوری مراتب باید جواب پس بدم که پس چی شد. میخوام خیالم راحت باشه. من صبرمو کردم. وگرنه خیلی دلم میخواست بدونه پونزده سال منتظر چه کسی بودم و بهم حق بده.
از جواب روراست و کوبندهٔ مادر لذت بردم. چشمهای هر سهٔ ما به اشک نشست. پدر گفت: اگه قرار باشه کسی افتخار کنه، اون منم، مینا جون. اما قبلان هم بهت گفتم که باید ازدواج میکردی. این حق تو بود. سپیده خانم هم که پدر دومشو پسندیده و دوستش داره. دیگه اون بنده خدا رو معطل نکنین.
بیچاره مادر دلش رو به چه بی معرفتی خوش کرده بود. من آتش گرفتم، وای به حال او. از برافروختگی صورتش پی به آتش درونش بردم. اما مادر همیشه مدیون و عاشق من باز هم حرف پدر را جدی نگرفت و گفت: به هر حال تا تو رو سر و سامون ندم، خیالم راحت نمیشه، عادل. یا خودت دست به کار شو، یا من برات بگردم دختر پیدا کنم.
پدر برخاست و گفت: تا خدا چی بخواد. خب، من دیگه میرم.
- کجا عادل؟ یه دفعه قیام کردی!
- بابا کجا میرین؟ قرار بود شام بریم بیرون، بعدش هم بریم پیش عمو علی اینها.
- باشه یه شب دیگه. آقای دکتر هم خوشحال میشه شما رو بگردونه.
من و مادر به هم نگاه کردیم.
پدر ادامه داد: مینا جون، دستت درد نکنه. سپیده، شب منتظرم. خدا نگهدار.
- عادل من تا حالا با آقای دکتر قرار نذاشتم. فقط اون گاهی تماس میگیره و حالمو میپرسه.
- ارتباط تو با دوستهات هیچ ربطی به من نداره مینا جون. من هم منظورم این نبود که در گذشته چی شده. گفتم از حالا میتونین راحت باشین. قصد جسارت و کنایه نداشتم.
هنوز پدر به پله اول نرسیده بود که صدایش زدم و گفتم: بنده هم خدمتتون عرض کنم که من تا سه ماه پیش فکر میکردم شما دور از جون مردین. بنابرین من هم مثل شما به مامان این حقو میدادم که واسهٔ خودش یه شریک زندگی داشته باشه. وگرنه قبل از هر کس شما رو میخوام و شما رو دوست دارم.
- مثل اینکه بدهکار هم شدم. زودتر برم تا کتکم نزدین.
- گلهٔ بیخود میکنین. جوابشو بشنوین.
- من از هیچ کس توقعی ندارم. حت از تو، بابا. حالا بعداً صحبت میکنیم. خداحافظ.
- به سلامت.
با مادر به سالن نشیمن برگشتم. مادر وقتی رو مبل نشست، سکوتش فریاد مطلق بود و دل آدم را میلرزاند. گفتم: تو لوسش کردی، مامان.
- اون تقصیری نداره.
- پس چرا تعرفش نکردی بمونه و سرد جواب خداحافظیشو دادی؟
- برای اینکه گذاشت رفت. شاید من نباید جلویش با دکتر صحبت میکردم. اما راستش دلم میخواست کمی تحریکش کنم و غیرتشو به جوش بیارم. خیلی خونسرده بابا.
- اتفاقا کار خوبی کردی.
- آره دیگه. بالاخره تا کی میخواد هر روز و هر شب وقت منو بگیره و ساعاتشو با من سر کنه و به قول خودش مثل برادر پشتم باشه. یه روز نمیزاره به حال خودم باشم. مراتب مراقبمه. اون وقت نه میگه میخوام، نه میگه نمیخوام. فقط میگه باید ازدواج میکردی. خب الان چی کار کنم؟ ازدواج بکنم یا نکنم، مرد حسابی؟
به حال دل ساده مادر دلم آتش گرفت. برای اینکه جای دیگر از این حرفها نزند و مضحکهٔ مردم نشود، گفتم: خودتو گول مزنی یا منو مامان؟
- یعنی چی؟
- بابا رو تو حسابی باز نکرده. با چه زبونی بگه نمیخوام؟ مامان جون، دکتر از دستت میره ها. بذار عملت کنه، بعد اهم ایشالله با هم ازدواج کنین. به قول مامان اعظم، باهاش بری به قصر خوشبختی. والله کمتر از بابا نیست. حالا قد و هیکل بابا رو نداره، اما دوستت داره. مواظبت هم هست. اون هم بندهٔ خدا همسرشو از دست داده. دخترش هم که امریکاس. کسی رو نداره. گناه داره.
تا زن نگیره من باور نمیکنم. عادل عاشق من بود و هست. یعنی انقدر خنگ شدم؟ که عشقو تو چشمهاش تشخیص ندم؟
- بله، عاشقته، اما دیگه مصلحت نمیدونه باهات زیر یه سقف زندگی کنه.ای بابا!
- باشه. با این حال من صبر میکنم. میدونم نمیخواد. اما باید مطمئنتر شم. این جوری جلوی مَردم هم بهتره. اول بابات ازدواج کنه خیلی بهتره.
- اون وقت سنکوپ نمیکنی؟
با نگاه پر از تردیدش به من فهماند که قدرت از دست دادن پدر را ندارد. نگرانتر به او چشم دوختم. دستی لای موهایش فرو برد و با همان ناز همیشگی گفت: ایشالله که سنکوپ نمیکنم و بالا سر تو هستم. اگه هم طاقت نیاوردم و از خجالت مَردم و عشق بابات مُردم که چه بهتر. نگن فقط مینا آدمکشه. این عادل کینهای هم آدمکشه. بابا، پدر بیامرز، جوون بودم، یه غلطی کردم. روزی صد بار هم مُردم و زنده شدم. والله خیلیها این کارو میکنن، آب هم از آب تکون نمیخوره. تازه گناه میکنن. من که گناه هم نکردم. به خدا تلاقمو گرفتم و زن اون خدا نیامرز شدم. نه، خدا بیامرزدش یه جورهایی دلم باراش تنگ شده.
از جا بلند شدم و فنجانها را با پنج انگشت جامعه کردم و گفتم: فقط خدا آقبتمونو با شما دوتا به خیر کنه، یه کار خیر بزرگ انجام میدم به خدا.
- خدا عاقبت اون فنجونهای بدبخت منو به خیر کنه که اون طور مثل خوشهٔ انگور تو دستت جمع کردی. بچه جون، تو سینی بذار.
- یعنی یه دور برم سینی بیارم، یه دور ببرم؟ عمراً! خب یه باره میبرم دیگه. چرا بیخود از قلبم کار بکشم؟
- میدونم مثل چک برگشتی برگشت میخوری، مادر. دیگه یادآوری نکن.
- مگه کلفت میخوان بگیرن؟
- میگم سپیده، بابات به تو گفته منو نمیخواد؟
- لا اله الا الله.
- جون من.
- همین حرفها را که به تو میزانه، به من هم میزانه. میگه مامانت خیلی با غرورم بازی کرده.
- جدی؟ پس کاش وقتی داشت زیر چاقوی اردشیر میمرد، اجازه میدادم غرورشو جلوی حاضرت عزراییل حفظ کنه. چه حرفها! دیگه چطور باید بگم غلط کردم؟ الان باید یه درخت به جاش دراومده باشه. بیا و خوبی کن. دیدی درخت بالا سر اردشیر چه سر سبز شده؟ ریشهٔ مارو که خشکوند، خدبیامرز. حالا چطور اون درخت اونطور شده، خدا عالمه.
خندهام گرفت. ادامه داد: من ولکنش نیستم. یه زمان گفتم نمیخواامش. حالا میخوامش.
- خب من میگم تو پیشدستی کن. بگو اجازه دادم دکتر بیاد خواستگاری، ببینم چی کار میکنه؟
- اینو نگاه کن. کف هم واسمون میزانه. عادل یه روز منو طلاق داد واسهٔ اینکه عذاب نکشم و به آرزوهام برسم. اون وقت فکر کردی الان بشنوه میخوام شوهر کنم، ذرهای از عشقشو بروز میده؟ چه سادهای تو! من باباتو میشناسم. الان هم پشیمون شدم جلوش با دکتر اون صحبتها رو کردم.
حق با مادر بود. جز صبر کاری نمیشد کرد. چیزی حاضر کردم و شام خردیم. بعد از مادر خداحافظی کردم و به منزل رفتم.
خانه سوت و کور بود و از تاریکی قبرستان را جواب کرده بود. میدانستم پدر خانه است، چون در ورودی ساختمان باز بود. به طبقهٔ بالا رفتم. در اتاقش را بسته دیدم. چراغها را روشن کردم و چند ضربه به در زدم.
- بابا؟ بابا؟
صدایش را از اتاق مادر شنیدم.
- چیه، عزیزم؟ من اینجام.
چراغ اتاق مادر را روشن کردم. پدر خواب آلود روی تخت نشست و گفت: اومدی، بابا؟
- سلام.
- سلام.
- چرا اینجا خوابیدین؟
- داشتم با مامانت خداحافظی میکردم، خوابم برد.
- خداحافظی برای چی؟ یعنی تلفنی باهاش صحبت کردین؟
- نه قربونت. اومدم اینجا دراز کشیدم و تو فکرم باهاش خداحافظی کردم. آخه میخواد شوهر کنه دیگه. ما نمیبینیمش که.
- اگه شما زن گرفتین، اون هم شوهر میکنه.
- اما من حتما زن میگیرم. اینو بهش بگو که پس فردا پس نیفته، بدهکار تو بشم.
- چه بهتر! مامانم هم تکلیفش روشن میشه.
- چه خبرها؟ مامانت که خوبه؟
- نه. چرا قهر کردین؟ توقع این کارها رو ازتون نداره.
- مگه من آدم نیستم؟ شما منو استغفرلله کردین خدا.
- خب دیگه، دارین نتیجهٔ خوبیها و محبتها و بردباریها و گذشتها و عشقی رو که به پای مادر ریختین از خدا میگیرین. ول کن شما نیست. بدجوری نگرانم، بابا.
پدر لبخند زد و گفت: یعنی الان خودمو به دیوونگی بزنم و بشم یه آدم دیگه، ولمون میکنه این ساحره خانم؟
- نه.
- پس چه خاکی به سر کنم؟ میترسم دلم به عقلم و قسمم غلبه کنه ها.
- واقعاً؟
- خب واقعیت اینه که دلم خیلی میخادش. اما عقلم میگه این آش زیادی شور شده.
- این اثرات منفی زندونه، پدر خوبم. مغزتون آفتاب ندیده، حمصهین توش اختلال ایجاد شده. اتفاقاً خدا شاهده اگه کسی مناسب و همدم شما باشه، خود مامانه.
- باز رفتی بالای منبر؟ اصلا من با خود تو قهرم. تو چه دختری هستی که واسهٔ من رقیب درست میکنی؟ اومدیم و من مامانتو میخواستم.
- من فکر میکردم شما مُردین. آدم زنده حق داره جفت داشته باشه تا به زندگی امیدوارتر باشه. شما هم حق دارین.
- پس یعنی اگه زن بگیرم، تو ناراحت نمیشی؟
- نمیدونم. اما بالاخره باید بپذیرم دیگه.
- پس پاشم برم خیابون دوری بزنم، ببینم کسی زنم میشه؟ بلکه اون بندهٔ خدا هم بره به کنفرانسش برسه.
- کی؟
- دکتر مامانتو میگم.
- از دست شما!
- از دست مامانت که نه وقتی دختر بود فهمیدم روز و شبم چه جور میگذره، نه وقتی گرفتمش، نه وقتی طلاقش دادم. تو کار خدا و خلقتش موندم. حمصهین جاذبهای تو چشمهاش لامروت که آدم گیج میمونه. اما یه بار چوبشو بدجوری خوردم. یعنی یه چوبی بود که تا عمر دارم فکر عشق و عاشقی رو از سرم به در کردم. مگه آدم کشتن و زندونی کشیدن و از زن و زندگی و بچه دور موندم آسونه؟ خلاصه نیست بدجوری داغم کرده، دیگه نمیخوام حت بهش فکر کنم، چه برسه که باهاش ازدواج کنم. مگه خلم، بچه؟ میخوان یه باطری تو قلبش بزارن، دیگه هیچی، هی میخواد واسهٔ این و اون دو برابر بطپه و با ما بجنگه. من هم دیگه حال و حوصلهٔ زندون کشیدن ندارم، بابا. یعنی امری هم ندارم. اینه که اصرار نکن. بذار بقیهٔ خداحافظیمو باهاش بکنم.
پدر دوباره دراز به دراز روی تخت پهن شد. من در حالی که از خنده ریسه رفته بودم، گفتم: جای مامان خالی. اگه بود چقدر میخندید!
- خب بگو بیاد.
- مامان دیگه قهر کرد. متأسفم براتون.
- یعنی شام واسهٔ ما نداد؟
- نه خیر. متأسفانه.
- چه بیرحم! اصلا من اول قهر کردم. بذار بره به زندگیش برسه.
جلو رفتم و کنار پدر روی تخت نشستم و گفتم: بابا!
- جون بابا؟
- شما واقعاً دیگه نمیخواین با مامان زیر یه سقف زندگی کنین؟
- ما داریم با هم زندگی میکنیم. عملا هر روز با هم هستیم، دخترم.
- درسته. اما این تا وقتیه که کلام آخرو از شما نشنیدیم. وقتی زن بگیرین، دیگه مامان هم میره سوی خودش. زن و شوهر باشین برای من یه افتخار دیگه اس.
- نمیتونم، عزیزم. نمیتونم. نه اینکه نخوام. نمیشه.
- این طرز فکر و این نتیجه گیریها به شما نمیاد. باید زیباتر ببینین، بابا. همهٔ آدامها عوض میشوند.
- مینا همیشه برای من یه بته و همیشه تو قلبمه. خیلی دوستش دارم. خیلی هم افسوس میخورم که کاش اون همه با غرور من جلوی مَردم بازی نکرده بود. میدونی، بابا، مرد سعی میکنه در بدترین موقعیتها گریه نکنه. اما من به خاطر مینا جلوی خیلیها گریه کردم. و الحق کم آوردم. از دست دادن مینا از دست دادن جونم بود. سرکوب شدن همهٔ آرزوهام بود. از دست دادن تو هم که دگه... خودت قضاوت کنی بهتره.
- میفهمم، بابا.
مگه این یه ذره دل بی صاحب چیه که آدم نتونه جلوشو بگیره و به خاطرش همهٔ زندگیشو بده؟ مینا همهٔ عزیزانشو به اردشیر فروخت. مگه من مینا رو دوست نداشتم؟ مگه من دل نداشتم؟ اما طلاقش دادم. رو دلم و احساسم پا گذاشتم به خاطر اینکه در عذاب نباشه. من هیچ وقت راضی به آزار کسی نشدم. مگه افسانه عاشق من نبود؟ اما وقتی دید من زن گرفتم، با علی محمد ازدواج کرد و دیگه به من مثل یه برادر نگاه میکرد. من شاید هر روز منزل اونها بودم. اکثرا با هم در تماس بودیم، به خاطر تو، به خاطر مینا، به خاطر کار و خونواده، اما همیشه یه رابطه سالم و پاک. مگه افسانه دل نداشت؟ مگه عاشق من نبود؟ اما پا رو دلش گذاشت و یه عمر وجودشو به علی محمد هدیه کرد. آدم میتونه محکم باشه. میتونه عشق درونش مهار کنه. سخته، اما ممکنه. مینا دلشو رها کرد، و دنبالش همهٔ خونوادشو. اردشیرو به همه ترجیح داد. خب تاوانشو هم داد. اما خیلیها به پای اون سوختن. من به مینا خیلی فرصت دادم، فقط هم به خاطر اینکه به من گفته بود روحیات دیگهای رو دوست داره و به اصرار خونواده زن من شده. میگفتم: شاید جوونه، تجربه نداره. اما بدتر ارتباطشو با اردشیر گسترش داد. من فقط بابت دو چیز خودمو سرزنش میکنم. در بقیهٔ موارد از تصمیماتم راضی هستم. اول اینکه برای به دست آوردنش اصرار بیش از حد داشتم، و دوم اینکه زود طلاقش دادم. من هم باید به همون اندازه ایستادگی میکردم و به مینا فرصت بیشتری میدادم. مطمئناً اردشیرو بهتر میشناخت. آدامها فرداشون خیلی با دیروزشون متفاوته. خیلی با تجربه تر میشن. پدرش هم نباید طردش میکرد. نمیدونم. همه چیز دست به دست هم داد تا اینطور شد. واقعاً متأسفم. واقعاً! تو زندون، تو این پونزده سال حبس انقدر که واسهٔ مینا و اردشیر حرص و جوش خوردم، واسهٔ خودم و تو نخوردم. اردشیر قربونی کینه و عشق و انتخاب اشتباهش شد. من بیشتر مینا رو مقصر میدونم که از همون اول همه چیزو از من پنهون کرد و با اردشیر قاطعانه برخورد نکرد. حالا تو میخوای همهٔ گذشتهها رو با همهٔ عزابهاش ببوسم و بذارم کنار؟ خودتو جای من بذار. من قدرت دوری از مینا رو دارم، اما قدرت نیستی اونو ندارم، سپیده. واقعاً دوستش دارم و به امید نفسهاش زندگی میکنم. اون نباشه، من هم نیستم. اما به تجربه بهم ثابت شده دوری از اون به نفعمه. من آدم اون نیستم. اما همیشه مواظبشم. اینو بهت قول میدم عزیزم.
- شما الان هم دارین اشتباه میکنین، بابا.
- شاید. اما من با خودم عهدی بستم. زندگی خیلی سخته. و از اون ساختار، جنگیدن با افکار و احساسات آدمهاست. هیچ وقت سعی نکن با افکار و احساسات آدمها بجنگی، دخترم. هر کس باید خودش باشه. با خصوصیات مربوط به خودش. اما همیشه با حرفها و کارهای مثبت و درست خودت راهنمای مَردم باش.
- پس اول شما رو راهنمایی میکنم، بابا، و بهتون پیشنهاد میکنم یه بار دیگه امتحان کنین و غرورتونو فدای عشق یا دست کم فدای من کنین. اون اشتباهات الان از مامان یه مینای دیگه ساخته.
پدر به یک یک اعضای صورتم نزاری انداخت و گفت: از راهنماییت ممنونم، دخترم. باز هم بهش فکر میکنم. اگه تونستم. اگه تونستم، چشم. ولبخند را که روی لبهایم دید، گفت: گرسنمه، بابایی. از وقتی اومدم، جز حرص و جوش هیچی نخوردم.
از جا برخاستم و گفتم: الان لباسمو عوض میکنم و براتون شام آمده میکنم. پایین منتظرتونم.
به اتاقم رفتم. وقتی در حال عوض کردن لباسم بودم، با خود گفتم: تو اتاق و رختخواب خودتو رها میکنی و میری تو اتاق مامان میخوابی که بهش فکر کنی. اون وقت چطور میخوای کنار یکی دیگه بخوابی و به اون وفادار بمونی؟ بابا، بچه گول میزنی؟ آخه تو زن بگیری؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 5:39 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود